ز دل برون نرود چشم آشنا رویش


سری به دامن مجنون نهاده آهویش

فکند از سر گردنکشان عالم خاک


کلاه عقل، تماشای طاق ابرویش

ز خواب حیرت، آیینه راکند بیدار


اگر چنین شود ازمی عرق فشان رویش

ز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانم


که دست شانه نگارین برآمد ازمویش

ز خواب مرگ چو گل تازه روی برخیزند


اگر به خاک شهیدان گذر کند بویش

که دیده نافه ز آهو دونده ترباشد؟


که دیده زلف که باشد رساتر از بویش ؟

که آب می دهد از روی آتشینش چشم ؟


اگر عرق نکند پرده داری رویش

ز بار دل کند آزاد سرو راصائب


در آن چمن که کند جلوه قد دلجویش